پیرمرد به حیاطِ آسایشگاه آمد و روبرویِ در نشست...
به در خیره شد و ساعت ها فقط نگاه میکرد...
پسرش به او گفته بود: ساعتِ 9 صبح برایِ دیدنش خواهد آمد
دیگر از ظهر هم گذشته بود ولی پسر نیامد که نیامد...
پرستار آمد و به پیرمرد گفت: پدرجان از ظهر هم گذشته ، پسرت دیگر نمی آید
پیرمرد با صدایی لرزان و خسته از پرستار پرسید: دخترم ساعت چنده؟
دخترک گفت: یک و نیم
پیرمرد گفت: بِـــدِه بکُنیم ژااان ژاان
آری پیرمرد از کُسکِشای روزگار بود که ریییید تویِ داستانِ آموزنده ما
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یک روز خوب...... و آدرس aday.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.