خنده ی بـــهاری
خنده ی بـــهاری
JUST FUN
تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:, | 17:13 | نويسنده : թгเภςє

پیرمرد به حیاطِ آسایشگاه آمد و روبرویِ در نشست...
به در خیره شد و ساعت ها فقط نگاه میکرد...








پسرش به او گفته بود: ساعتِ 9 صبح برایِ دیدنش خواهد آمد
دیگر از ظهر هم گذشته بود ولی پسر نیامد که نیامد...
پرستار آمد و به پیرمرد گفت: پدرجان از ظهر هم گذشته ، پسرت دیگر نمی آید
پیرمرد با صدایی لرزان و خسته از پرستار پرسید: دخترم ساعت چنده؟
دخترک گفت: یک و نیم
پیرمرد گفت: بِـــدِه بکُنیم ژااان ژاان
آری پیرمرد از کُسکِشای روزگار بود که ریییید تویِ داستانِ آموزنده ما




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

صفحه اصلی
پروفایلــــــم

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﯾﻨﯽ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮐـﺮﺩﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﮐـِﺶ

Links


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یک روز خوب...... و آدرس aday.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





Other